آیا نشانه های جهان هستی را می بینید؟ (سخنرانی اولا سووکو)
در این ویدیو اولا سووکو | Ulla Suokko | از ما دعوت می کند تا به نشانه ها و داستان ها توجه کرده و قلب خود را به این احتمال که جهان ممکن است با ما صحبت کند، باز کنیم. او داستان های زندگی خود را به عنوان مدرک به اشتراک می گذارد، اما این را به عهده شنوندگان می گذارد که خودشان انتخاب کنند. شما را به دیدن این ویدیو که در استدیو MIE ترجمه و دوبله شده است دعوت می نماییم.
ویدیو اولا سووکو

آیا نشانه های جهان هستی را می بینید؟ چی می شد اگه همین الان زندگیتون تغییر می کرد؟ از کجا می فهمیدین؟ چه حسی داشتین؟ تصور کنین نشونه هایی از طرف جهان هستی بهتون می رسه، نشونه هایی که انقدر واضح و روشنن که می تونین بهشون اعتماد کنین. جوری که همیشه بدونین باید در کدوم مسیر گام بردارین یا کدوم تصمیمو بگیرین. چی می شد اگه بهتون می گفتم این نشونه ها دقیقاً جلو چشمتونن تا بتونین ببینینشون یا حتی می تونین از خودتون بسازینشون. به قول مکس پلانک، فیزیکدان کوانتوم:
” وقتی دیدتان را نسبت به چیزها تغییر بدهید، چیزهایی که به آن ها نگاه می کنید تغییر می کنند.”
در کودکی زمانی که در فنلاند بودم، عاشق کتاب بودم، هنوزم هستم. یه روز وقتی به کتاب فروشی محلمون رفتم، یک کتابی توجهمو به خودش جلب کرد. باید بازش می کردم. شروع به خواندن و حس کردن تک تک کلماتش کردم. اون شعر پابلو نرودا درباره ماچوپیچو و آند بود. راستشو بخواین، تو 13 سالگی زیاد چیزی ازش نفهمیدم، اما تک تک کلماتش یه جوری منو به اصلیت و حقیقت درونیم برد.
می خواستم بیشتر بخونم، پس کتابو خریدم و رفتم به کتابخونه شهرمون، و اونجا، همینطور که به تصاویر ماچو پیچو نگاه می کردم، به خودم قول دادم که یه روز میرم اونجا. تو 13 سالگی، چیز زیادی از نشونه ها سرم نمی شد، با این وجود بهم یه نشونه داده شده بود و یه قسمتایی از وجودمم انگار اینو فهمید. زندگیم جوری پیش رفت که، الان تو ماچوپیچو آند زندگی می کنم، و بارها، بارها، بارها، بارها، گفتم بارها؟ تا الان به ماچوپیچو رفتم، و بعد از بار 1000 ام دیگه نشمردم. خب، ما معمولاً به زندگیمون از پنجره محدودیت ها نگاه می کنیم. خودمونو به داستان هایی می چسبونیم که باعث کوچیک شدن و کوچیک موندنمون میشن.
و همینطور چیزایی رو می بینیم که از اون داستان های محدود کننده حمایت می کنن، یا کلاً فقط چیزهای بد رو می بینیم که البته من توصیه نمی کنم. پس، گاهی اوقات ممکنه که نشونه هایی رو که قراره تو مسیرمون ازمون حمایت کنن رو نبینیم و از دست بدیمشون چون بیش از حد مشغول و سرسختیم، شاید، فکر می کنیم چیز دیگه ای رو می خوایم یا به چیز دیگه ای نیاز داریم.

یکی از شاعران مورد علاقه من، رومی، میگه که: چرا خودتان را در زندانی حبس می کنید که درهایش کاملاً باز هستند؟
پس، چی کار می کردی اگر میفهمیدی تو یه زندان گیر افتادی یا خودتو به یه داستان محدود کننده چسبوندی؟ یه کار ناگهانی بکن، مثل بووووو، که همه چی رو تغییر بدی.بیاین همه با هم انجامش بدیم، بوووو … بذارین بهتون نشون بدم که، اگه بدون صدا انجامش بدین، به اون خوبی تأثیر نداره. یه تکنیک خیلی خوب دیگه اینه که ازش بزنین بیرون، به معنای واقعی کلمه، یه بشکن بزنین و از اون فضا خارج بشین، یه اتفاقایی تو مغزتون می افته. امتحانش کنین. نه دیگه، باید از اون فضا بیاین بیرون. خب، وقت استراحت امتحانش کنین.
بعدش کل این انرژی رو میریزین بیرون: پوششش
میتونین این کارو زیاد انجام بدین: پوشش، پوششش، پوشش
بدنتون رو احساس کنین، الان انجامش بدین، خودتونو بغل کنین، اووووممم
به خودتون بگین، اوه، تو خارق العاده ای.
و به خودتون یادآوری کنین که الان اینجا هستین، نه در آینده، نه در گذشته، نه تو بایدها و شاید ها، نه یه قربانی اوضاع و شرایط، بلکه همینجا در همین لحظه. به خودتون بگین: عاشقتم. به خودتون بگین: بهت افتخار می کنم و نفس بکشین، همین حالا. یادتون باشه که نشونه ها به تنهایی بد یا خوب نیستن، این قضاوت و برداشت ماست که بهشون معنا می بخشه. پس، چرا تصمیم نگیریم که، همینجا، در همین لحظه، فقط نشونه های خوب رو ببینیم، باشه، قبوله؟
آلبرت انیشتین میگه: برای زندگی کردن دو راه وجود دارد: جوری که گویی هیچ معجزه ای وجود ندارد و جوری که گویی همه چیز یک معجزه است.
قانون فیزیک رو یادتونه: وقتی دیدتون رو نسبت به چیزها تغییر بدین، چیزهایی که بهشون نگاه می کنین تغییر می کنن. بذارین یه داستان راجع به سرسختی بهتون بگم. وقتی داشتم آماده می شدم که به نیویورک بیام تا به مدرسه جولیارد برم، دوباره به یه کتاب فروشی رفتم، و یه کتابی رو پیدا کردم که قرار بود یه پیامی رو بهم بده. کتابو باز می کنی و پیامشو میخونی، به همین سادگی.
پس کتابو برداشتم و تمرکز کردم، و ازش خواستم تا یه پیامی رو بهم بده، و بازش کردم: از پیامش زیاد خوشم نیومد، پس دوباره تمرکز کردم، و دوباره کتابو باز کردم: همون پیام قبلی. اما فکر کردم حتماً کتابش مشکل داره، پس یه نسخه دیگه رو برداشتم، و بازش کردم؛ یهو به خودم اومد دیدم 5 نسخه از اون کتابو باز کردم. و اصلاً خوندمش؟ نه. با خودم فکر کردم همشون یه مشکلی دارن. همشون روی یه صفحه باز می شن، نقص کتابه.
پس، بعدش برای یکی از دوستام اتفاقی که افتاد رو تعریف کردم، و واقعاً عجیب بود، اون گفت: خب، پیامش چی بود؟ نمی دونم، یه چیزایی راجع به انرژی و فرصت و اینا. اصلاً نمی دونستم. اصلاً به خودم زحمت ندادم بخونم چی نوشته. چند هفته بعد، من و اون با هم برای شام رفتیم بیرون و بهم گفت: چشماتو ببند. یه کتاب گذاشت تو دستام و گفت: بازش کن. بازش کردم. می تونین حدس بزنین چی شد؟ آره، همون پیام. پس، دیگه این بار بهش توجه کردم.
اینجوری نوشته بود: چقدر دیگه می خوای به انرژیت بی توجهی کنی؟ چقدر دیگه می خوای نسبت به بی کران و بی اندازه بودن وجودت بی توجه باشی؟ زمانت رو برای جدال و درگیری هدر نده؛ زمانت رو برای شک و تردید هدر نده. زمان هرگز برنمی گرده. و اگر فرصتی رو از دست بدی، سال ها طول می کشه تا یکی دیگه بیاد سراغت.
بریم جلو، من تو شهر نیویورک بودم، دانشجو دکتری تو مدرسه جولیارد در رشته نوازندگی فلوت، در کنار جولیوس بکر فوق العاده و افسانه ای درس می خوندم. عاشقش بودم. همینطور داشتم پیشرفت می کردم. هم عاشق دانشگاه بودم و هم عاشق اجراهامون. من در مرکز لینکلن بودم. این فرصت رو داشتم تا با خارق العاده ترین افراد این دنیا برنامه اجرا کنم و در کنار فوق العاده ترین انسان های روی این سیاره درس بخونم و با این وجود، در همون حال، اغلب احساس نا امنی می کردم.

احساس می کردم به اندازه کافی خوب نیستم و حتی شک کردم که آیا در مسیر درست قرار گرفتم یا نه. پس یکی از یکشنبه های تابستون، با خودم درگیر شده بودم و حس می کردم هیچ چیزی دور و برم تکون نمی خوره، و گیر افتادم یا اصلاً نمی تونستم پیشرفت کنم و یا بفهمم که مشکل کجاست. و گفتم، درگیری، چون همون موقع هم، من عاشق اجرا بودم و حس کردم یه چیزی داره از درونم متولد میشه. و تو بیمارستان ها و بخش های روانی کنار تخت بیماران اجرا می کردم. دقیقاً در همون لحظات بود که، کاملاً و دقیقاً نیروی شفا بخشی موسیقی رو حس کردم و حس کردم که روحم داره منو به سمت یه هدف بزرگتر سوق میده.
ولی اون موقع، همونجوری که گفتم، نمی تونستم درکش کنم، نمی تونستم به وضوح ببینمش. برای پیدا کردن شغل مناسب، خودمو به آب و آتیش میزدم ولی جوابی نمی شنیدم. پس تصمیم گرفتم با جهان هستی صحبت کنم. سلام، کسی اونجا هست؟ من خسته شدم. من از پا افتادم. من می ترسم. نمی دونم باید چیکار کنم. و لطفاً بهم نگو: به ندای درونی و قلبیت گوش بده، چون اصلاً هیچی نمی شنوم. و اگرم چیزی بشنوم نمی تونم بهش اعتماد کنم، چون خیلی بهم ریخته و داغونم. پس قرارمون اینجوریه که: حاضرم استقامت و تحمل کنم، اگر مطمئن باشم که تو مسیر درستی قرار گرفتم. اگه تو مسیر درستی نیستم، بیا الان عوضش کنیم. من خیلی کارا ازم بر میاد پس، گوش میکنی؟ برام یه نشونه بفرست. و یه نشونه ای هم بده که بتونم بفهممش، نه از اون پیامای پر رمز و راز. از یک طرف، حس خوبی داشتم چون دق و دلیمو سر جهان هستی خالی کرد بودم.
از طرف دیگه، یکمی استرس داشتم چون درخواست یه نشونه از جهان هستی کرده بودم. پس تصمیم گرفتم برم یه قدمی بزنم. و همینجور که داشتم قدم میزدم احساس ناراحتی، تنهایی و در به دری می کردم: هیچکی دوسم نداره. و همینطور که داشتم از خیابون 83ام برادوی غربی می گذشتم، دیدم یه کتاب افتاده روی زمین، دوباره یه کتاب. حتماً کتاب یکی هست دیگه، با خودم فکر کردم، ضرر نداره یه نگاهی بهش بندازم. پس یه نگاهی بهش انداختم، کتابو برگردوند، برش گردوندم. عنوان کتاب این بود: فلوت آوازه خوان
یعنی میشه، شاید، ممکنه، امکان داره، این نشونه من باشه؟ هنوزم شک داشتم. شاید بهتر بود اصلاً اون کتابو می نداختن رو سرم، ولی من یه نشونه واضح می خواستم. پس کتابو باز کردم و شروع به خوندن کردم، این داستان یه دختر فنلاندیه. کتابو بستم و گفتم، باشه. قرار قراره. فقط راهو بهم نشون بده. خیلی دوست دارم این داستانو تعریف کنم چون کاملاً واقعیه. اگه الان مامانم بین تماچیا نشسته بود، می گفت: من کتابو دیدم. من عاشقشم چون هممون نشونه هایی داریم. تو مورد من، من همش دنبال نشونه های بقیه مردم بودم. دنبال نشونه های استادام یا همکارام بودم، و نشونه های خودمو داشتم از دست می دادم.
من الان در مقابل شما از فنلاند تا نیویورک تا آند اومدم، چون شروع به توجه کردن به نشونه هام کردم. از وقتی که کتابو پیدا کردم، عادت کردم با صدای بلند با جهان هستی صحبت کنم. من تجربیات زیادی در زمینه کامپیوتر، دوربین، پیانو، سفرهای خارق العاده دور تا دور جهان، مردم فوق العاده سر تا سر جهان و مردها کسب کردم. ما با هم امشب اینجا در TEDxBigSky یه تجربه ای رو کسب کردیم. و همچنین وقتی داشتم برای رفتن به پرو برای اولین بار برنامه ریزی می کردم تا اون قولی که تو 13 ساگی به خودم داده بودم رو عملی کنم، در سال 2010، وقتی داشتم به اونجا می رفتم، از جهان خواستم تا با یه کمک مالی یه نشونه بهم بده که الان وقت این سفر هست یا نه. در همون روز، مقدار قابل توجهی پول به صورت غیر منتظره وارد حسابم شد.
پس من نشونمو گرفتم و الان تو پرو زندگی می کنم پس یادتون باشه، جهان هستی با استفاده از همه چیز باهاتون حرف میزنه. بهش گوش بدین. نشونه ها همه جا هستن. ببینشون. تشخیصشون بده. حسشون کن. خودت یه نشونه باش. خودت نشونه ها رو خلق کن. بهشون اعتماد کن. من فلوت هستم، من فلوت آوازه خوان هستم و شما هم همینطور
شاعر و موسیقی دان قرن 15ام کبیر نوشته: فلوت بی نهایت بی وقفه نواخته می شود و صدای آن عشق است. وقتی عشق از تمام محدودیت ها چشم پوشی می کند، به حقیقت می رسد.
پس، ما همه فلوت هستیم. که بی نهایت از طریق آن می نوازد به صدای عشق که شما را فرا می خواند گوش کنید، این روح خود شماست که از شما می خواهد تمامی محدودیت ها را کنار بگذارید. هیچ محدودیتی وجود ندارد. و یادتون باشه وقتی شک کردین، بووووو … جرأت دنبال کردن علایقتون و ساختن داستان زندگیتونو داشته باشین. جوری زندگی کنین که گویی همه چیز یک معجزه است. در تمام چیزهای کوچک است. و وقتی به صورت اتوماتیک در این جا و این مکان قرار می گیرید، ممکنه که یه نشونه برای شخص دیگه ای باشید.
پس من ازتون می پرسم، چی میشه اگر همین الان زندگیتون تغییر کنه؟
چی میشه اگه این حرف های من نشونه شما بوده باشه؟
دیدن این ویدئو تو این روز و این لحظه برای من نشونه ای از طرف جهان هستی بود
هر لحظه از زندگی میتونه معجزه باشه و من اینو باور کردم